داستانک های زیبا از زندگی امام حسین
از به دنیا آمدن حسین هفت روز گذشته بود که اسماء دوباره بردش پیش پیامبر (ص). پدر بزرگ برای نوزاد گوسفند قربانی کرد و هم وزن موهای سرش نقره صدقه داد. اسماء باز هم گریه پیامبر را دید. این بار طاقت نیاورد. نتوانست نپرسد. پرسید: “این گریه برای چیست؟ هم امروز و هم روز تولد؟”
گفت: “گریه میکنم برای نوهام. روزی میآید که یک عده ستمکار از بنی امیه او را میکشند.”
—————–
فاطمه خواب است. حسین گریه میکند. یکدفعه گهواره شروع میکند به تکان خوردن. صدای
لالایی شنیده میشود. حسین آرام میگیرد.
ماجرا را که برای محمد (ص) تعریف میکنند،
میگوید : “جبرئیل بوده، جبرئیل امین.”
—————–
خیلی دوستش داشت. خودش را از حسین و حسین را خود میشمرد. روزی پیامبر روی منبر سخنرانی میکرد. ناگهان خطبه را قطع کرد و به میان مسجد آمد. حسین که زمین خورده بود را بغل گرفت و بوسید و به نگاههای متعجب مردم گفت:
“خدا به من چنین امر فرموده!”
—————–
پیرمرد داشت وضو میگرفت. صدای دو پسر بچه را شنید. بحث میکردند که وضوی کدامشان درست است. پیرمرد توجهی نکرد. آمدند پیش او.
گفتند: “ما وضو میگیریم؛ شما ببینید وضوی کداممان درست است.” وضو گرفتند. صحیح و کامل. پیرمرد خندهاش گرفت. گفت: “وضوی هر دوتان حرف ندارد. این منم که با این سن و سال اشتباهی وضو میگیرم.”
نقشه حسن و حسین گرفته بود.
————————–
پرسید: “آن کسی که آنجا وسط نشسته، کیست؟”
گفتند: “حسین، پسر علی.”
پیش خودش گفت بروم قربه الی الله کمی به او فحش بدهم. آمد ایستاد روبرویش. تا میتوانست فحش داد و لعنت کرد. هم خودش را، هم پدرش را. گفت شما منافقید، شما اسلام را خراب کردید و از این حرفها. وقتی خسته شد دهانش را بست.
حسین گفت: “اهل شامی؟” مرد گفت: ” بله”. گفت: “میدانم. شامیها اینطوری هستند. پس حتماً غریبی و جایی هم نداری. بیا برویم خانهی ما. مهمان ما باش. غذایی بخور. استراحتی بکن.”
مرد بعداً میگفت: “دوست داشتم آن موقع زمین شکافته شود و من را ببلعد.”
————————–
به آنهایی که از این و آن کمک میخواستند میگفت: “از کسی پول نخواهید مگر برای فقر شدید یا پرداخت بدهی یا پرداخت دیه.”
به آنهایی که وضع مالیشان خوب بود میگفت: “اگر کسی از شما پول خواست حتماً به او بدهید. او با این کار آبروی خودش را برده، شما با رد کردنش آبروی خودتان را نبرید.”
———————-
میگفتند: “ای پسر پیامبر! چرا این قدر از خدا میترسی؟”
میگفت: “فقط کسی در قیامت امنیت دارد که در دنیا از خدا بترسد.”
خودش وضو که میخواست بگیرد رنگش زرد میشد، بدنش شروع میکرد به لرزیدن.
————————–
رفتم پیش او و گفتم: “ضمانت کسی را کردهام و حالا به اندازهی یک دیه کامل بدهکار شدهام، پولش را ندارم. کمکم کنید!” گفت: “سه سؤال میپرسم. اگر یکی را جواب بدهی، یک سوم نیازت را به تو میدهم، اگر دوتا، دو سوم و اگر به سه سؤالم جواب بدهی، همه بدهکاریات را میدهم.
– برترین اعمال؟ گفتم: “ایمان به خدا”.
– زینت آدمی؟ گفتم: “دانشی که با بردباری همراه باشد.”
– اگر نداشت؟
– ثروتی که با جوانمردی همراه باشد.
– اگر نداشت؟
– فقری که با شکیبایی همراه باشد.
– اگر این را هم نداشت.
مکث کردم. گفتم: “بهتر است صاعقهای از آسمان بیاید و چنین آدمی را بسوزاند.” خندید. یک کیسهی پول داد و یک انگشتر. صدایش هنوز در گوشم است: “جدم میگفت به هر کس به اندازه معرفتش بخشش کنید.”
———————–
بار اولی که به مدینه میرفتم. فقیر بودم و غریب. پرسیدم: “دست و دلبازترین آدم این شهر کیست؟” گفتند: “حسین بن علی.” دنبالش گشتم. توی مسجد پیدایش کردم. مشغول نماز بود. جلویش ایستادم. شروع کردم به شعر خواندن. فی البداهه. در مدح سخاوت و بخشندگیاش. راه که افتاد به سمت خانهاش، دنبالش رفتم و پشت در خانهاش ایستادم. کمی که گذشت دستش را از لای در بیرون آورد. چهار هزار دینار پول ریخته بود توی عبایش، داد دستم. چند بیت شعر هم خواند، انگار شرمنده باشد. گریهام گرفت. گفت: “چرا گریه میکنی؟ نکند کم است؟” گفتم: “نه، گریه میکنم برای این دستها که چطور با این همه بخشندگی زیر خاک میرود.”
————————
غذای هر روزمان تکهای نان خشک بود، تازه آن هم اگر پیدا میشد. آن روز هم مثل همیشه. نه، مثل همیشه نبود. خجالت کشیدیم دعوتش کنیم اما، دل به دریا زدیم. خواستیم همراهیمان کند.
لبخند روی لبهایش نشست. از اسب پایین آمد. نشست کنارمان. حسین مهمان ما شد با تکهای نان خشک.
————————–
خودش هم میدانست مستحق تنبیه است. چشمش که به شلاق افتاد، رنگ از صورتش پرید. یاد قرآن افتاد؛ از اخلاق اربابش خبر داشت. گفت: “والکاظمین الغیظ!” حسین دستش را بالا آورد: “رهایش کنید.”
– والعافین عن الناس.
– از گناهت گذشتم.
– والله یحب المحسنین.
– تو را آزاد میکنم در راه خدا با دو برابر حقوق همیشگیات.
——————-
کسی حق نداشت اسم علی را بیاورد مگر برای طعن و لعن و فحاشی. دستور معاویه بود. حسین باید اسم پدر را زنده نگه میداشت. اسم پسرهایش را گذاشت علی.
علی اکبر. علی اوسط. علی اصغر.
——————
گفت: “یک وظیفه را انجام دهید، بقیهی کارها درست میشود؛ امر به معروف و نهی از منکر.” یادشان آورد که قرآن علمای یهود را سرزنش کرده بود به خاطر صبرشان بر ظلم و فساد جامعه و بیشتر گفت از اوضاع زمانه خودشان. اما کیسههای پول بنی امیه، گوشها را کر کرده بود.
——————-
صبح مروان او را توی کوچه دید. گفت: “یک نصیحتی میخواهم به تو بکنم. اگر با یزید بیعت کنی هم برای دنیایت خوب است، هم برای آخرتت.”
حسین گفت: “انا لله و انا الیه راجعون. آن وقت دیگر فاتحه اسلام خوانده است، با این خلیفه مگر چیزی هم از اسلام میماند؟”
——————–
نشست سر قبر پیامبر. آمده بود خداحافظی کند. حرفهایش را که زد خوابش برد. خواب جدش را دید. بغلش کرد و پیشانیاش را بوسید.
گفت: “حسین عزیزم! به پا خیز که وقت وفا به پیمان است. معبودت میخواهد تو را در قربانگاه ببیند.”
منبع :کتاب جلوه های عاشقی
سند داستان ها:
منتهی الامال ج۱ص۳۳۷
۲-بحارالانوار ج۴۴ص۱۹۸
۳-موسوعهکلمات الحسین (ع)
۴-سیره امام حسین (ع)ص۲۹
۵-منتهی الامال ج۱ص۲۰
۶-سیره امام حسین (ع)ص۳۲
۷- سیره امام حسین (ع)ص۵۲
۸- بحارالانوار ج۴۴ص۱۹۶
۹- منتهی الامال ج۱ص۳۴۲
۱۰- منتهی الامال ج۱ص۳۴۲
۱۱- بحارالانوار ج۴۴ص۱۹۵
۱۲-انقلاب عاشوراص۱۰۲
۱۳-عقل سرخ ص۸۶
۱۴- منتهی الامال ج۱ص۳۵۷
۱۵-لهوف ص۹۰
افزودن دیدگاه جدید